StudentFile,Website of Iranian students in the Nederland StudentFile,Association of Iranian students in The Nederland


    Iranian students association in the Netherlands / Forum
    Do you have a massege ? Add here yours !

    Hier kunt u uw meningen en opvattingen aan andere bezoekers laten zien.
    U kunt van mening wisselen met andere bezoekers van deze site.


    Iranian students association in the Netherlands / Forum
    Do you have a massege ? Add here yours !
    Start a New Topic 
    Author
    Comment
    ناگفته‌هاي مادر «زهرا كاظمي» از آخرين روزهاي حيات ونح

    ناگفته‌هاي مادر «زهرا كاظمي» از آخرين روزهاي حيات ونحوه خاك سپاري وي

    رويداد

    متن كامل گفت‌وگوي روزنامه «ياس‌نو» با مادر زهرا كاظمي



    روزنامه «ياس‌نو» در شماره چهارشنبه خود، متن كامل گفت‌گوي خبرنگار اعزامي‌اش به شيراز با مادر «زهرا كاظمي» را منتشر كرد.

    با توجه به اهميت مطالب، "رويداد" در اولين زمان ممكن نسبت به درج آن اقدام كرد.

    ياس‌نو: عزت كاظمي، مادر زهرا كاظمي در گفت‌وگويي اختصاصي با خبرنگار اعزامي روزنامه ياس‌نو به شيراز، جزئيات وقايعي را كه در يك ماه گذشته براي او رخ داده است شرح داد. او با توصيف وضعيت دخترش – زهرا كاظمي – در بيمارستان بقيه‌الله الاعظم، و تشريح آنچه در برخورد با مأموران دادستاني بر او گذشته است اعلام كرد خواهان شناسايي قاتل فرزندش است.

    آنچه پيش‌رو داريد متن كامل و بدون ويرايش اين گفت‌وگو است لازم به توضيح است كه اسم خبرنگار مقتول در شناسنامه زهرا مي‌باشد اما چون در بين خانواده و دوستان زيبا ناميده مي‌شد. مادرش نيز در اي مصاحبه از وي با نام «زيبا» ياد كرده است:

    زيبا (زهرا) چند سال پيش از ايران رفت؟

    زيبا )زهرا) كلاس ششم را كه تمام كرد به دانشگاه تلويزيون تهران رفت و دو سال آنجا درس خواند. بعد از دو سال با پسر يك روحاني ازدواج كرد و با هم به فرانسه رفتند.

    داماد شما روحاني بود؟

    نه، پدرش معمم بود و در همدان زندگي مي‌كرد. آنها بيست سال فرانسه بودند. پسرش هم همانجا به دنيا آمد. من چند سفر براي ديدنشان به فرانسه رفتم. تا زماني كه او در دانشگاه سوربن فرانسه دكترايش را گرفت، ما مرتب براي مخارجشان پول مي‌فرستاديم. بعد از 22 سال زندگي در فرانسه به كانادا رفت.

    چرا از همسرش جدا شد؟

    شوهرش [...] بود. ما هم ديگر پولي نداشتيم برايشان بفرستيم. با يك دختر سياهپوست ازدواج كرد و حالا از او چند تا بچه دارد. ما در فرانسه يك آپارتمان براي زيبا خريده بوديم و سه قسمت قسط براي خريد آن آپارتمان برايشان فرستاديم. وقتي قسمت سوم قسط را فرستاديم،‌متوجه شديم شوهر سابق زيبا آپارتمان را به نام خودش كرده است. نمي‌دانم چكار كرد، وكيل گرفت و خانه را از دست دخترم درآورد. زيبا هم كه ديد خانه ندارد، پسرش را برداشت و به كانادا رفت.

    ديگر ازدواج نكرد؟

    خودش در تمام اين سالها كار مي‌كرد و ازدواج هم نكرد. ما هرچند سال يك بار به ديدنش مي‌رفتيم. آخرين مرتبه هم پدرش (ناتني) رفت. البته پدر زيبا، 50 سال پيش، وقتي زيبا دوساله بود فوت كرد. من دوباره ازدواج كردم. شوهرم از او مثل دختر خودش مراقبت كرد و او را به مدرسه فرستاد.

    غير از زهراا فرزند ديگري نداريد؟

    نه،‌هيچ بچه‌اي ندارم. فقط زيبا را داشتم.

    خانم كاظمي، دوست داريد در مورد اتفاقاتي كه در اين مدت افتاده برايمان تعريف كنيد؟ شما چطور از ماجرا باخبر شديد؟

    چيزي كه مي‌گويم، حقيقت دارد، روز شنبه – 14 تير – وضو گرفتم كه به مجلس دعا بروم. زنگ تلفن به صدادرآمد. يك خانمي گفت سند بياوريد، زيبا را گرفتند.

    بعد از بازگشت زيبا از عراق، او را ديديد؟

    نه،‌مستقيماً رفت تهران.

    قبل از سفر به عراق به شيراز آمد؟

    نه، فقط پارسال يك ماه و پنج شش روز شيراز پيش من بود، بعد خداحافظي كرد و رفت. فقط چند شب قبل از اين تلفن، زنگ زده بوده. شب اول من مسجد بودم، شب دوم هم نبودم پيغام داده بود كه كي اداره مامانم تعطيل مي‌شه؟ تا اين كه روز شنبه زنگ زدند و گفتند سند بياوريد من هم نفهميدم چطور كفش پوشيدم و سند خانه را برداشتم. به پسر خواهرم گفتم برايم بليت بگير، ساعت 5/5 صبح به سمت تهران حركت كردم و رفتم اوين.

    مي‌دانيد از كجا تماس گرفتند؟

    از تهران.

    از چه سازماني؟

    نمي‌دانم. يك خانم تماس گرفت. خدا شاهد است كه او را نمي‌شناختم. حتي اسمش را نپرسيدم. من فقط يادم مي‌آيد كه كفش پوشيدم و رفتم. رفتم اوين گفتم مي‌خواهم وثيقه بدهم. آنها در را برايم باز كردند. چادر سرم نبود. روسري سرم بود، گفتند بايد چادر سرت كني. گفتم چادر ندارم يك چادر دادند تا سرم كنم. آنجا تا ساعت سه بعدازظهر نشستم. اول مي‌گفتند الان مي‌آيد. كيفش را توي ساك گذاشتند و به من دادند. بعد گفتند سكته كرده، گفتم: چند شب پيش زنگ زده و حرف زده بود خدا نكند. بالاخره بعد از ساعت سه بعدازظهر به من يك دوربين عكاسي دادند. من الان لباس تن بچه‌ام را مي‌خواهم. كفش قهوه‌اي پوشيده، پيراهنش هندي بود. روسري سبز، شلوارش هم مشكي بود با مانتوي قهوه‌اي. من تمام لباس‌هاي بچه‌ام را مي‌خواهم.

    من رفتم سراغ دخترم را بگيرم. مردي با صداي بلند سرم داد كشيد كه برو بيرون. وقتي گفتم خودتان از من خواستيد بيايم، گفت: دخترتان سكته كرده. پرسيد آيا قبلاً مشكل قلبي داشت؟ گفتم: من كه با او صحبت مي‌كردم هيچ مشكلي نداشت. گفت: نه او مريض بوده و سكته كرده است. گفتم: من دخترم را مي‌خواهم. گفت: برو دخترت را بردار و برو. بعد برايم ناهار آوردند ولي من نخوردم. خيلي از من تجسس كردند. به آنها گفتم: چرا مرا معطل مي‌كنيد آخرين حرفتان را بزنيد. تا 5/3 بعد از ظهر آنجا بودم. بعد من را با همراهانم سوار ماشين كردند و پيش دخترم بردند. وقتي او را ديدم چشمانش بسته بود. شست پاهايش چسب خورده بود. رانش- مثل اين چادر سرم- سياه شده بود. قسمتي از پشت دستش [اشاره به ساعد دست راست] سياه بود. قسمتي از سرش را تراشيده بودند. زير اين چشمش [اشاره به چشم راست] زخم بود. [...] از آنها پرسيدم چرا دخترم اين طوري شده؟ گفت: به حال كما رفته.



    در اتاق خصوصي بود؟

    نه، ده دوازده تا تخت بود، يك گوشه هم زيبا

    خوابيده بود با كلي چيزي كه به او آويزان بود. فردا كه رفتم بيمارستان ديدم برايش حجله درست كرده‌اند، برده بودند توي يك اتاق كه همه چيز بود. فقط زيبا آنجا بود.



    چند روز بستري بود؟

    وقتي من او را ديدم، 12 روز بود كه به كما رفته بود. من هر روز ساعت 4 بعد از ظهر به ديدنش مي‌رفتم.

    اعلام كردند شما در حضور سفير كانادا رضايت داديد جسد به كانادا منتقل شود.

    بله، من را با ماشين بردند سفارت كانادا همراهم بيرون منتظر ماند. حالم خيلي بد بود، خيلي گريه كردم. آنجا امضا كردم كه جسد را كانادا ببرند.

    پس چه شد كه در ايران دفن كرديد.

    من 15 روز تهران خانه مادر دوست زيبا بودم. هر روز مأمور بالاي سرم بود. چهار نفر، پنج نفر از آقايان مي‌آمدند و با صاحبخانه حرف مي‌زدند. موجبات ناراحتي را ايجاد كرده بودند كه من مجبور شدم رضايت بدهم. يك زن تنها، بدون پول، غريب، كجا را داشتم كه بروم. جنازه را برداشتم و آمدم شيراز.



    شما فكر مي‌كنيد علت مرگ دخترتان چيست؟

    او مجوز داشت. جلوي زندان عكس مي‌گرفت، مأموران به سراغش مي‌آيند و مي‌گويند وسايلت اينجا باشد، خودت برو ولي او مي‌گويد: من مي‌خواهم از وسايلم محافظت كنم. براي همين او را به داخل زندان مي‌برند. اما وقتي من او را ديدم شست پاهايش چسب داشت، دست‌هايش كبود بود. گفتم چرا دستش كبود است، گفتند به خاطر سوزن است. گفتم مسخره مي‌كنيد، اينجاي دستش [اشاره به آرنج] سوزن دارد چرا اينجا كبود است [اشاره به بازو و ساعد راست] يك نفر به من گفت دخترتان فقط يك روز در زندان زنده بود. ولي من شنيدم كه در خود بيمارستان بقيه‌الله الاعظم دو دكتر با ديدن زيبا سريع به سفارت كانادا خبر داده‌ بودند. من آنها را نمي‌شناسم و اسمشان را هم نمي‌دانم. من نمي‌دانم علت مرگ چيست. خدا داناست. من فقط قاتل بچه‌ام را مي‌خواهم. من مي‌خواهم همان معامله‌اي كه با بچه من كرده سرش بياورند. مي‌خواهم اعدامش كنند.

    من 15 روز مهمان آن خانه بودم. هر كه بود به من مي‌گفت برو بيرون. شب، نصفه‌شب مي‌آمدند. من مريض افتاده بودم. هر روز سرم مي‌زدم. آمدند گفتند بگذاريد ببريمش بيمارستان خودمان: خانم صاحبخانه گفت:‌اين امانت دست من است. نمي‌گذارم ببريد. گفتند: پس هرچه شد مسؤول شما هستيد. از آن به بعد من را اين طرف و آن طرف مي‌كشيدند. آقاي توكلي [از مأموران] به صاحبخانه گفته بود: شما لطمه مي‌خوريد. هرچه زودتر جنازه را برداريد ببريد. از كانادا هم پسر زيبا كوشش مي‌كرد جنازه را ببرد. من هم راهي نداشتم. غريب بودم. پول نداشتم. جايي نداشتم بروم. آمدند به صاحبخانه گفتند جنازه را برداريد و ببريد. رفتيم پزشكي قانوني، جنازه را دادند.

    بدون اينكه از من بپرسند كالبدشكافي كرده بودند. كساني كه اينجا جسدش را مي‌شستند گفتند خيلي از او خون رفت. گفتند به خاطر كالبدشكافي بوده، خيلي بلاسرش آوردند.

    محل دفن چطور فراهم شد؟

    مي خواستند جنازه زود دفن شود و شرش را از سرشان كم كنند. به من گفتند هرجا بخواهي مي‌بريم. كربلا، علي‌بن‌حمزه، شاهچراغ، كلي از اين حرفها زدند. اما سرقولشان نماندند. گفتم نه پا دارم، نه ماشين.

    مي‌خواهم جايي باشد كه بروم درددل كنم. آخرش آوردند آستانه دفن كردند. حالا او زيرخاك است، تو را خدا شما از حقيقت دفاع كنيد. من فقط قاتل را مي‌خواهم.