StudentFile,Website of Iranian students in the Nederland StudentFile,Association of Iranian students in The Nederland


    Iranian students association in the Netherlands / Forum
    Do you have a massege ? Add here yours !

    Hier kunt u uw meningen en opvattingen aan andere bezoekers laten zien.
    U kunt van mening wisselen met andere bezoekers van deze site.


    Iranian students association in the Netherlands / Forum
    Do you have a massege ? Add here yours !
    Start a New Topic 
    Author
    Comment
    دوقلوها(dogholoha)

    دوقلوها

    لیدا حسینی نژاد

    وقتی جنسش را به من داد تا قیمتش را توی صندوق ببینم، می دانستم که گران است. قیمت را که به اش گفتم، اول چشم هاش گرد شد و بعد شانه هاش را بالا انداخت که یعنی "خب، همینه که هست دیگه".
    پرسیدم: "می خواهیدش؟"
    جواب داد: "آره، ولی فکر کنم شوهرم عصبانی بشه که اینهمه پول برای این دادم. آخه امروز یه خبر دیگه هم براش دارم."
    فضولی به ام فشار آورد که بپرسم. "خبر خوب؟"
    گفت: "برای من آره. از خوشحالی نمیدونم چی کار کنم، ولی برای شوهرم نه. فکر کنم دوباره یه دعوای حسابی و کتک کاری در پیش داشته باشیم. آخه امروز فهمیدم که حامله م."
    من هم خوشحال شدم. صف صندوق خلوت بود و می توانستم باهاش گپ بزنم. هم خستگی ام در می رفت و هم حس ِ فضولی ام آرام می گرفت. سر کار ترجیح می دهم پشت صندوق بایستم تا جنس توی مغازه بچینم. این طوری بیش تر با مردم در ارتباطم و از دیدن و برخورد با مردم جور واجور لذت می برم.
    از این که این قدر راحت با من حرف می زد، خوشم آمد. من هم راحت می توانستم ازش سئوال بکنم. پرسیدم: "شوهرت بچه دوست نداره؟"
    گفت: "متنفره. ولی این بار به هر قیمتی که شده می خوام نگهش دارم. اگر هم نخواست، به من چه. می ذارم می رم."
    حالا دیگر یکی دو تا مشتری پشت سرش ایستاده بودند و باید حرف را تمام می کردم. حساب کردم و گفتم که پشت سرش مشتری ایستاده و باید آن ها را کمک کنم. خداحافظی کرد و با لبخند از پله ها پایین رفت.
    آن روز تمام وقت سرم شلوغ شد و فرصت فکر کردن دست نداد. اما در کوچک ترین لحظه هایی که بی کار می شدم، به او فکر می کردم. به سادگی ش و کله شقی ش و او را پیش چشم تجسم می کردم که تا حالا لابد به شوهرش گفته و شاید کتک کاری هم شده. از دست مرد آن قدر عصبانی می شدم که اگر دستم به اش می رسید، حتماً می زدمش. چه طور به خودش اجازه می داد دست روی او بلند کند؟ با این فکر بیشتر و بیشتر عصبانی می شدم. شاید هم همه چیز به خوبی بگذرد و کتک کاری در میان نباشد.
    پشت صندوق با مردم سر حرف را باز می کنم تا کار کسل کننده نشود. با هر کسی هم موضوعی برای حرف پیش می آید و دقایقی از وقتم را می گذراند. مشتری های زیادی در روز می بینم. بداخلاق، خوش اخلاق و مهربان و فضول و غم و غصه دار و بی خیال و ... تعدادی هم مشتری ثابت اند. شب ها، تنها چیزی که به یادم نمی ماند، مشتری ها هستند، ولی این یکی تا روزها فکرم را مشغول کرده بود. هربار که پشت صندوق می ایستادم، یک چشمم به مشتری جلوی روم بود و یک چشمم به پلکان برقی و مشتری هایی که بالا می آمدند؛ که شاید دوباره ببینمش. شاید از فضولی بود، نمی دانم. تا ببینم آخر قصه چه می شود. بعد از هفته ها که خاطره اش کمرنگ شده بود، بالای پله ها دیدمش. فوری رفتم طرفش و گرم سلام کردم. اول ساکت ماند و با چشم های گردشده به ام زل زد. لابد فکر کرد خل شده ام که این قدر گرم به اش سلام می کنم، یا که اشتباه گرفته ام. فوری پرسیدم: "حالت چطوره؟ به شوهرت گفتی؟" چشم هاش از گردی افتاد و گفت: "هر کاری می کنم، نمی تونم. جرات نمی کنم. دیوونه س، می زنه از خونه بیرونم می کنه. ولی کور خونده اگه فکر می کنه این بار هم بچه ها رو می ندازم." گفتم: "بچه ها؟" گفت: "آخه خانوم جون، دوقلو هستن." گل بود به سبزه هم آراسته شد. "حالا می خوای چی کار کنی؟" تو همین لحظه، رییس کارم از روبرو به من اشاره کرد که مشغول کار بشوم. خواستم ازش خداحافظی کنم که دیدم نیست. غیب شده بود. اعصابم خورد شده بود از این که نتوانسته ام یک دل سیر باهاش حرف بزنم. دلم می خواست دلگرمی اش بدهم. که او خودش باید تصمیم بگیرد و شوهرش نمی تواند او را به کاری مجبور کند که خودش نمی خواهد.
    روزها با این فکرها گذشت. از سادگی خودم لجم می گرفت. هر چه بیشتر فکر می کردم، علامت سئوال توی سرم بزرگ تر می شد که او چرا این قدر برایم اهمیت داشت. کسی که حتی اسمش را هم نمی دانستم. ماه ها گذشت. خیلی ها را با او اشتباه می گرفتم، بدون آن که خودش را ببینم.

    دیروز آخر وقت از فروشگاه آمدم بیرون توی ایستگاه اتوبوس ایستادم. دیدمش. اول فکر کردم اشتباه می کنم، مثل بارهای پیش. ولی خودش بود. با کالسکه برای بچه های دوقلو. خوشحال شدم. با هیجان به اش سلام کردم. این بار چشم هاش گرد نشد. خوش حال هم بود. دلم لک زده بود که توی کالسکه را ببینم. ببینم بچه هاش چه شکلی هستند. تبریک گفتم. ذوق کرد. گفت: "مرسی. پدرم دراومد بابا." گفتم: " ببینم کوچولوهاتو." خم شدم که توی کالسکه را ببینم. خشکم زد. نمی دانستم چه واکنشی باید نشان دهم. دوتا عروسک کهنه توی کالسکه بود. گفت: "از من می شنوی، تو هم بچه دار شو. خیلی شیرینه." با لبخند خشک و چشم های گردشده گفتم: "آره، شاید. حتماً. مواظبشون باش." داشتم ازش دور می شدم که گفتم. هنوز مثل بچه های ذوق زده، لبخند بر لب داشت.

    6 آپریل 2003

    Lida